مث خستگی مفرد در یک کارگاه و کارهای روزمره تکراری/
مث سر گردانی یک فرقون در میان گازهای یک کپسول co2/
روزنه های بی نور که گرفتندشان خاکسترها/
دود غلیظ فروردین یک پیرمرد خسته ای که انگار پانصدو یکمین سر سردر گم است...
یک ژ ا ن د ر درام در آخر شب و نوازیدن یک رومنس و لیوان نشسته ی یک لیوان چای...
سپری اند این مکررات تکرار و کلیشه هایی که ادای من هایند/
عذاب از موهای بلوند و بلندی که کل گشته ایم ز این بلوند و بلندها/
آخر شبم و این ها...
در شب بی تپش...
دوستان نایاب...
با حافظه های سرد...
در کنج قفس...
قطره قطره
قطره ی آب...قطره ی آب
رسانای بوی گند بهارند/